امروز بعدازظهر داشتم با دوستم از دکتر میرفتم به سمت خونشون ودوست منم تازه تواین محله اومده بود وزیاد راه رو بلد نبود از خیابون اصلی نرفتیم  تو کوچه پس کوچه رفتیم وافتادیم توی منطقی که اصلا ندیده بودیم وخلوت وتاریک وپیچ وخم بود اون لحظه ترس رو تو چشمای دوستم دیدم وچقدر خدارو صدا میکرد اسم امام هارو میاورد منم از اینکه اون ترسیده بود میخندیدم وقتی راه رو پیدا کردیم دیگه قسم نخورد و گفت چقدر وحشتناک بود اینجا یه لحظه یاد استادم افتادم که گفت ما انسان ها تا احساس خطر نکنیم یا خدا نمیفتیم وقتی خیالمون راحت میشه که هیچ خطری نیست دیگه فراموش میکنیم کی تاالان کنارمون وبعدهم کنارمون