امروز ظهر که داشتم از خیابان رد میشدم یه پسر بچه صدام زد و گفت خاله خاله گفتم جانم گفت میشه منو اونطرف خیابان ببری گفتم چرا که نه زمانی که داشتم میبردمش بهم گفت مامانم گفت به یکی بگو دستتو بگیر ببرند اونطرف خیابان گفتم بهش آفرین زمانی رسوندمش بهش گفتم میخوای وایسم تا بیای گفت آره وقتی داشتم فکر میکردم به یه چیزی فکرم رفت که خداوند هرکسی کمک بخواد دست یکنفر رو در دستان دیگری برای کمک میذاره واون دست جز دست خدا نبود
اگر کسی کمک خواست آزمون فراموشت نشه که خداوند اورا فرستاده که ما بهش کمک کنیم